رمان ایرانی



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


 تست دقت 


  

 

پایان جلسه ی سینزدهم 

کار در منزل ، تست دقت 

مدرس شهروز براری صیقلانی مجری و مدیر دوره ی آموزش سرکارخانم رعنا شمس واعظی ، مکان 

 

 

از داخل خانهء متروکه ی پدری وارد کوچه شدم ، زندگی جاری ست

 ، دوباره پشت سرم ، خانه ای سیاه پوشیده ، صدای زجه و شیون و عزاداریست. 

  داخل خانه عطر شیرین حلوای خیراتی ست ، چه خوب ، این عالی ست . 

اما من که توان خوردنش را ندارم ، چه بد ، اما برای آن هم ، روش و راه حلی مشکل گشا باقی ست ، 

می توانم تنها عطرش کنم ، پس جای شُکرش باقی ست.

 باز هم ، صدای روزه و گریه ، و تلاوت آیات قرآنی ست 

، بدک هم نیست ، البته از ترس خدا، اما خب تکراری ست، 

ولش کن ، عطر شیرین را بچسب ، بی شک حلوای داغی ست ، ساعتم هربار با ورود به خانه از کار می افتد ، از چرخش و زمان خالی ست  

 نگاهم از متن خالی و نمناکِ کوچه راضی ست  

آسمان خیسو ، ذهن من گیجو ، قدمام ضبدری ، پسو پیشو ، مسیر پُر خمو پیچو ، زیرپا لیزو ، پیش پام ریگو ، زمین بوسیدنم عادی و تکراری ست 

روح عریانم چرا خاکی ست ؟ 

شریک این روزهای من دردِ فراموشی ست

   _ تنم زخمو ،دلم آبی ست !?  

نه _ آنکه آسمان بود که به رنگ آبی درباری ست 

 حرفهایم با افکارم قرو قاطی ست

 این منِ دَرِ غَم شُدِه ، اَفُسردِه و بیروح ، گویی نیمی از من گُم شده 

این تنم از خویشتن خویش جا مانده ، قلبش از تپش ، وجودش از حیات ، دمش از نفس ، بازش از رمق افتاده ، گوشه ی خانه ی مخروبه ، در مرگ افتاده 

این منه در منم ، بی جسمو کالبده خاکی ، عریان و خالی از تپش ، تهی از حیات

    راستی!. ، چه داشتم میگفتم؟

یادم آمد ، اینکه دل کوچک من تنگو و دریایی ست ، فراموشی هم درد بدی ست ، زمین ابری ،دل آسمان سنگو ، هوا طوفانی ست. این روزها کسی غمخوارم نیست ، از هزار هزار عاشق و دلباخته ، یک تن حتی جویای احوالم نیست ،  

دلم از بی قبر و کفن ماندن جسمو تنم ، شاکی ست 

از ابتلا به حادثه ی شیرین مرگ اما چه بسیار راضی ست _اینک چشم انتظار پروازم 

سوی نور خواهم رفت _ مشتاق هجرت ، پر شور و شوق خواهم رفت _راستی ، از آسمان ، آب چکیده _دخترک و پسرکی ، کنج پنهان گذر ، دستانشان در هم تنیده ، خوش و خرم یارانند ، همه خیس زیر چترند ، عاصی از بارانند 

چرا پس من بی چتر و بی جسم ، حس نکردم قطرات باران را؟

چه بد ، اولین چیزی که بعد از جسم داغانم از دست داده ام ، حس خیس شدن زیر باران است 

        کاش پیش از رهایی از زندان جسم ، یکبار تن به باران میسپردم 

زیر یاران باید رفت ، خیسی را زیر یاران باید جست نه!_ اشتباه شد زیر باران باید داد ، دادن را زیر باران باید کرد

نه نه! بازم اشتباه شد

اه ، فراموشی هم عالمی دارد ، بزن بر طبل فراموشی که آن هم دادنی دارد

نه نه! اصلا میدانید چیست ؟ ! من نیمی از حافظه ام را در جسمو تنم جای نهادم ، پس تقصیر از من نیست 

هرچه میگردم دنبال جملات صحیح ، نجوایی درونم میگوید؛

کارت مموری یافت نشد 

حافظه ی داخلی خالی ست .

________________________________________ ________ ________________________آموزش ____نویسندگی_____________ ____________ ______ 

سوال اول ؛ آیا این متن دارای اجزای اولیه ی پیرنگ است؟ 

سوال دوم _ ایا پیش آگاهی را در حد یک جمله از درونش میتوانید بیابید؟

سوال سوم ؛ آیا دارای ایده ، طرح و درون مایه است؟ یا بلکه تنها یک متن آزاد و بی مبنا و بی پیکره میباشد؟

سوال چهارم ؛ موضوع اصلی و چالش شخصیت متکلم داستان بر سر چیست؟ 

(این متن دارای سی و هشت غلط عمدی و ساختاری و تکنیکی ، املایی ، دستوری ، میباشد ، آیا شما میتوانید بیست مورد آنرا بیابید؟) 

 

سوال پنجم ؛ یک قسمت از آن به عمد بطور فوق العاده بی ربطی نوشته شده ، آنرا بیابید و بجایش چند جمله مرتبط بنویسید؟ 

سوال شش؛ گره ی داستانی این متن را بیابید و ده اصل کلی نویسندگی خلاق را که در متن زیر پا گذارده شده را بیابید

 

 

تمرین __ کاردر منزل 

کانون فرهنگی هنری طاها و پویندگان دانش 

به سلیقه ی خودتان برایش پایان بندی بنویسید و دو جمله نهایی را حذف کنید . 

کاردر منزل کارگاه داستان نویسی خلاق شهروز براری صیقلانی کانون پویندگان دانش در شیراز معالی آباد 

​​​​​​​


  

 

 

 

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ضربدری ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

_________________________________________

Farzadshafiyi.blogfa.com نظر داد کاربر به شناسه 

 سلام ، مرصی ازتون. یه پرسش دارم. شما دوستی دشمنیتون معلوم نی؟ شما کلی توی وبلاگ. Novelll.blog.ir & Novelli.blog.ir. شین براری رو کوبیدید و زیر هر پست پیرامونش شما چهار نظر رکیک گذاشتید. بعد چون بازار گرمه ،خودتون دارید بدترین و دستنویس ترین اثار خامش رو توی وبلاگتون پست میزارید؟ من نه طرفدارشم نه دشمنشم. ولی برام خیلی عجیبه چنین بازخوردی از شما 

_________________________________________

 

 

Novell lovely whit  shin barari, شهروز براری صیقلانی                                  }{}{}{}{}{}{وبلاگ ماوراءالطبیعه کلیک کنید}{}{}{}{}{ 

                                                  


کc کلیک کنید ، برای خواندن رمان های ایرانی   لینک مستقیم رمانکده فارسی کلیک کنید. 

 

 

کتاب «بامداد خمار» نوشته فتانه حاج‌ سیدجوادی است.

این کتاب یکی از پرفروش‌ترین رمانهای فارسی است که در طی دهه اول انتشار، 200 هزار نسخه از آن فروش رفته‌است.

داستان این کتاب، داستان سوک عشق نافرجام دختری از اعیان دوره قدیم تهران به جوانی نجار از طبقه پایین جامعه را روایت می‌کند. ترجمه آلمانی این کتاب حدود 10 هزارنسخه فروش داشته و مورد توجه خوانندگان خارجی نیز قرار گرفته است.

 

خلاصه داستان:

سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پندگرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند. 

 

 

 

.

 

.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ترجمه دروس سطح عالی Stephanie Nathan Yung دوربین های دیجیتال رست بیف با سس اضافه تفریح و سرگمی با ما بازی بیت کوین غنایم آموزش هک وبلاگ.اینستا وتلگرام